منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 71
بازدید ماه : 284
بازدید کل : 35941
تعداد مطالب : 19
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



<-BlogTitle->


<-BlogTitle->
<-BlogDescription->
قالب وبلاگ
<-PostContent->
موضوعات مرتبط: <-CategoryName->

برچسب‌ها: <-TagName->

ادامه مطلب
[ <-PostDate-> ] [ <-PostTime-> ] [ <-PostAuthor-> ] [ ]
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

کوچه هایمان رابه نامشان کردیم که هر گاه آدرس منزلمان را میدهیم بدانیم گذر گاه کدام شهید است که با آرامش به خانه میرسیم این شهدا بودند که تو اون سرما و گرما دلا دلا راه میرفتن تا ما الان راست راست راه بریم زیر بار زور وخفت نرفتند تا امروز ماها بتونیم با آرامش زندگی کنیم شب با خیال راحت سرمونو روی بالش بزاریم پس بیاین کاری کنیم که شرمنده ی شهدا نباشیم تا اگر روزی از ما پرسیدند بعد ما چیکار کردید جوابی داشته باشیم سر افکنده نباشیم
نويسندگان
آخرين مطالب
موضوعات وب
امکانات وب
<-BlogCustomHtml->
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 19
:: کل نظرات : 1

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1
:: باردید دیروز : 3
:: بازدید هفته : 71
:: بازدید ماه : 284
:: بازدید سال : 883
:: بازدید کلی : 35941
نویسنده : فائزه
23 / 1 / 1394


:: بازدید از این مطلب : 1323
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : فائزه
23 / 1 / 1394


:: بازدید از این مطلب : 1348
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : فائزه
23 / 1 / 1394


:: بازدید از این مطلب : 1025
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : فائزه
23 / 1 / 1394


:: بازدید از این مطلب : 1349
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : فائزه
23 / 1 / 1394


:: بازدید از این مطلب : 766
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : فائزه
23 / 1 / 1394

خوشا آنان که با عزت زگیتی/بساط خویش برچیدند ورفتند

زکالا های این آشفته بازار/شهادت را پزیرفتندورفتند....


:: بازدید از این مطلب : 1046
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : فائزه
23 / 1 / 1394

عشق را باخون خودکردی تو معنا ای شهید!

خویش را بردی تو به عرش اعلا ای شهید!

زندگی تسلیم تو شد..مرگ خالی ازعدم

زنده تر ازتونمی بینم بر دنیا ای شهید!

در کلاس عشق تو استاد ها بنشسته اند

کز تو آموزند سرمشق الفبا ای شهید!

نور میپاشی بسان ماه بر قصر امل

عشق مینوشد زتو عاشق ترین ها ای شهید!

مامن جان پرورد_سر منزل مقصود ها

حاصلی از باورت روح تجلا ای شهید!

عالمی حیران به شور عشق بازی های تو

گلشنی حسرت به دیدار تو رعنا ای شهید!

جز خدا واقف نشد بر اوج عرفان تو کس

چونکه گشته عاشقت آخر خدا را ای شهید!

 


:: بازدید از این مطلب : 1079
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : فائزه
23 / 1 / 1394

خیلی ها فقط سنشون بالا رفته اما بزرگ نشدن

بعضی هاهم حتی با-سن وسال کم-بزرگ شده اند وبزرگ هستند

میتونه سیزده سالت باشه اما بزرگ باشی ...خیلی بزرگ

مثل یک شهید مثل یک حسین فهمیده


:: بازدید از این مطلب : 985
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : فائزه
23 / 1 / 1394

دوروز پیش بود که به خواب مادرش آمد

مادر جانم میدونم تو این سالها خیلی سختی کشیدی شرمنده.....

اما اومدم خبر خوش بهت بدم یه دو سه روز دیگه با رفیقام برمیگردم.....

نمیگم کدوم رفیقام چون خودشون راضی نیستن اما من برمیگردم.....

بعد یه لبخند زده بود فقط همین

مادر که از خواب بیدارشد اصلا یه طوردیگه رفتار میکرد ....استرس داشت خوشحال بود گریه میکرد.....

شاید یک دقیقه هم حال ثابتی نداشت

مادر بیش تر ازهرسال پیش خوشحال بود تا اینکه صدای اخبار توجهش را جلب کرد

صدای اخبار:پس از زحمات چند وقته ی گروه تفحص ویافتن پیکر 72شهید گمنام .هفته ی آینده روز سه شنبه پیکر

این شهیدان در تهران تشیع خواهد شد....

انگار که آب یخی روی سر مادر ریخته باشند بهت زده شده بود که بغضش ترکید وانگار دوباره غم عالم به دلش

سرازیر شد همانطور که به پهنای صورتش اشک میریخت باعکس پسرش شروع به صحبت کرد:

یوسفم.....بعد از این همه سال اونم اینجوری داری میای .توی این همه سال کجا بودی که ببینی کمرم زیر بار

غمت شکست.رفتی و هیچ خبری ازت نشد میدونی چقدر انتظار کشیدم؟؟!

تنها دلخوشیم این بود که یه روز برمیگردی .اینجوری میخواستی برگردی ومنو حسرت به دل بزاری؟؟

مگه خودت بهم قول ندادی .اصلا کاش به خوابم نمی اومدی تا بازم انتظار بکشم....

یاحسین(ع)تو رو به پهلوی شکسته ی مادرت حضرت زهرا(س) قسم بچم رو بهم نشون بده من دیگه تحمل ندارم.....

مادر اونروز تا شب آنقدر گریه کرد که از حال رفت....

نویسنده را دخل وتصرفی در ماجرای یوسف و مادرش نیست اما.....اما مگر میشود سیدالشهدا راقسم دهی و جواب نشنوی؟؟

همان حالی که قطره اشک نویسنده بر روی تکه کاغذ داستان چکید صدای تلفن خانه مادر را به هوش آورد مادر نمی دانست چرا

ولی ناخدا آگاه به سمت تلفن دوید:الو سلام علیکم....منزل آقای احمدی....؟

-بله بفرمایید.....

-حاج خانم شما مادر آقا یوسف هستید؟

-بله چطور مگه خبری شده؟؟

-والا خبر که حتما خبر داریدپیکر 72شهید رو گروه تفحص پیدا کردند ؟ما DNAاین بچه ها رو چک کردیم ولی نتیجه ای نگرفتیم

وپیکر اونها رو فرستادیم معراج الشهدا ...ظاهرا آقا مجتبی یعنی یکی از دوستانی که تو  ساختمان معراج الشهدا کار میکنه

شب خواب میبینه که:یه آقای سبز پوشی میان بالا سر یکی از تابوت شهداودستشون رو جلو میبرند وکمک میکنند تا جوانی

از توی تابت بیرون بیادوبعد دست این جوان رو میگیرند و میان پیش مجتبی ....اون آقای سبز پوش رو میکنند به آقا مجتبی و

بهش میگن اسم این جوان آقا یوسف هستش....سلام مارا به مادرش برسونید وبگین مادر ما فرمود :((الوعده وفا)).....

وآقا مجتبی همینجا از خواب بیدار میشه واز همون موقع همش داره پیگیری میکنه وهمش به مسئول ها اصرار میکنه که یه

بار دیگه استخوانهای توی تابوت رو بفرستن برای آزمایش......اصرار پشت اصرارتا اینکه مسئولین راضی میشن .

بامداد امروز صبح استخوان ها را یه بار دیگه برای آزمایش DNAبردند....تا اینکه به شکل معجزه آسایی هویت این شهید شناسایی

میشه به طوری که همه ی آزمایش کننده ها متعجب میشن.....واون شهید آقا یوسف شماست......

اما حالا روز موعود فرا رسیده است اولین روزی که مادر بعد چندین سال به آرامش رسیده است.

حالا وقتش فرا رسیده که تابوت یوسف را جلوی چشمان مادر باز کنند.....تابوتی که در دلش کفن کوچکی پر از استخوانهای

یوسف گمگشته ی مادر را دربرداشت......کفن را که مثل یک نوزاد به دستهای مادر دادندیاد روزی نه چندان دور افتاد.....

یادروزی که یوسف تازه متولدشده بودو پرستار ها آن را به آغوش مادر سپردند حالاهم یوسف همان یوسف بود....

اما ....اما وقتی به دنیا امد سنگین تر از حالا بود


:: بازدید از این مطلب : 1007
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
کوچه هایمان رابه نامشان کردیم که هر گاه آدرس منزلمان را میدهیم بدانیم گذر گاه کدام شهید است که با آرامش به خانه میرسیم این شهدا بودند که تو اون سرما و گرما دلا دلا راه میرفتن تا ما الان راست راست راه بریم زیر بار زور وخفت نرفتند تا امروز ماها بتونیم با آرامش زندگی کنیم شب با خیال راحت سرمونو روی بالش بزاریم پس بیاین کاری کنیم که شرمنده ی شهدا نباشیم تا اگر روزی از ما پرسیدند بعد ما چیکار کردید جوابی داشته باشیم سر افکنده نباشیم
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
پیوندهای روزانه
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان شهدای نوجوان هشت سال دفاع مقدس آذربایجان شرقی و آدرس faezeh79.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.